حقیقت زشت

درد من تنها تنهایی نیست و توجه داشته باشید که: je pens , donc je suis

حقیقت زشت

درد من تنها تنهایی نیست و توجه داشته باشید که: je pens , donc je suis

سلطان و شبان

چه حکایتی دارن این سلطانها و شبانها !

یکی بود هیشکی نبود  

 

یه پادشاهی بود که سلطنتش را از ولیعهد قبلی ربوده بود پس با این حساب یکی بود میشه پادشاه و هیشکی نبود میشه ولیعهد و تموم کسایی که لیاقت پادشاهی رو داشتند !  

 

و البته مردم بفهمی نفهمی خر بودند !

 

بگذریم به ما ربطی نداره ٬ حالا که فعلا توی داستان ما پادشاه شده ! 

 

سلطنت و تاج و تخت زیاد محکم نبود ٬ و پادشاه وزرا و دوستان قدیم رو خطری برای ملک خود می پنداشت .  

 

و مردم را هم که  خر میدانستند .

 

هر دری زد تا اونا رو از کَل در بکنه ولی نمی شد ! با زبون زور ٬ تحقیر ٬ دروغ ٬ کاری از پیش نبرد ٬ تا اینکه با مشاورت و مساعدت و معاونت فرزندش بر آن شد تا چوپان ساده دلی که سالها چوپانی که چه عرض کنم حتی خود در نقش گوسفندان دربار نیز ظاهر می شد را بر مسند وزارت اعظم نشاند و چه از این بهتر ! یک شبان اهل سوختن و ساختن بود و بی شک جلو پادشاه عینک ضد یووی نمی زد و عمق تفکراتش در حجم طویله جای میگرفت واز مشروعیت سلطنت چیزی سردر نمی آورد !  

 

اما اینبار از زور و زر و دروغ خود مستقیما برای خود استفاده نکرد بلکه چوپان را بر مسند وزارت اعظم نشاند ! 

  خب مردم هم که خر !

و چند سال همچو برده ای در دستان پادشاه نوکری کرد و در عین حال همه مخالفان پادشاه را قلع  و قمع کرد و در عین حال کلی گند به زندگی مردم و جامعه زد و هر کار زشت و غلط و بی حساب کتابی را که دلش میخواست انجام داد . 

 

البته او نیز مردم را خر فرض کرد ! 

 گذشت و گذشت ... 

آهان حالا اینجا رو بگیر !  

 

ببخشید شما ؟  

 

بله پس از چند سالی دیگه این اون نبود ! همه چوپانان را به در بار آورده بود و همه ادعای گله داری و خانی می کردند ! زنهاشون که قبلا به هنگام ابراز علاقه به شوهرشون میگفتند به اندازه کره خر جدیدمون دوست دارم حالا وقتی از ممالک دور بر میگشتند بهشون میگفتند آی لاو یو عزیزم ! 

 

بچه هاشون با بهترین مرکب ها اینور و اونور می رفتند ! خلاصه لول زده بود بالا .

 

شبانهای دیروز دیگه سلطان را پشم بز سابق خودشون هم حساب نمی کردند ! واقعا دیگه نوبرش بود ! 

 

مردم هم که هیچی نمی گفتند ! واقعا خر بودند !

 

 جناب پادشاه به ناگه دید چوپانان عزیزتر از فرزندش او را همچو گرگانی درنده محاصره کرده و اکنون به راستی در نقش یک دشمن پدیدار شده اند !  خزانه را در دست ٬ لشکریان  تحت کنترل و اراضی زیر آب شبان است ! 

 

روزی سلطان با فرزندش گفت : 

 ای کره خر ! اگر قرار بود خاکی بر سر میکردیم ٬ خشت می زدیم تو سرمون ! اگه دیروز به زیر هم می آمدیم لااقل به دست انسانهای  با کلاسی نابود  می شدیم  ! حالا اگر این چوپانها ما را ساقط کنند چیپ نیست ؟ می دونی بجای اینکه ما را به دادگاه بین المللی ببرند درون صحرا دادگاهیمان میکنند و بجای تبعید به جزایر هاوایی  به طویله گاوهای دهشان !  رخت رزم بر تن کن که روزگار به تنگ آمده ! 

و بدین ترتیب بین سلطان و شبان کارزار شد و سخت به جنگ پرداختند ! او میزد  و اون یکی انصافا جانانه می خورد !  و در این بین پته همدیگر را نیز به روی آب  می ریختند و چه چیز برای ما روایتگران شیرین تر از این !   

 

اما مردمان کماکان ..؛ نه ! نه !  

  

عجب مردمی داشت این داستان ما !  

 انگار تو این میون من و سلطان و شبان خر بودیم نه اونها ! 

 آندو بودند چو گرم زد خورد ٬ دزد سوم خرشان را زد و برد !  

 

بله با کمترین دغدغه ایندفعه مردم شدند حاکم و بر سرزمین خود ٬ خود سلطنت  کردند ! یه چیزی تو مایه های دموکراسی امروزی . 

 

و جناب سلطان و شبان داستان ما را از یه سوراخ کثیف تو یه خونه خرابه داخل ده چوپان بیرون کشیدند و در جامعه به حال خود رها کردند ! که چه تنبیه بدتر از این واسه اون دو !

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد