مگه میشه ...
فرمودند که مگه میشه یه پرنده بمونه بی آب و دونه ؟
گفتم مگر نمی بینید که چگونه آب و دانه را خود بر خود بسته اند ؟
فرمودند : مگه میشه که قناری توی بغض آواز بخونه ؟
گفتم : چرا که نشه ؟! اگه کسی خوب گوش کند به خوبی صدای صدها قناری رو توی قفس خواهد شنید که با چه سوزی از بی مهری قفس بان و میله های داغ قفس و نیشخند صاحب قفس می نالند و
می خواند !!!
فرمودند: مگه میشه که ستاره توی آسمون نباشه ؟
گفتم :آری گهگاه همه ستاره ها را با تور خشم و کینه شکار می کنند و دانه دانه زیر خاکشان میکنند و گورکن با بیلی آهنین بر آن خاک می کوبد تا مبادا سوخته شان هم نور دهد ولی ما می دانیم هرگاه که ستاره در آسمان نبود خورشید بیامد .
فرمودند : مگه میشه ماهیا رو بگیریم از آب چشمه ؟
گفتم : سالهاست که ماهیها تلزی می کنند و ماهی گیران آن را خواندن شهادتین می دانند !
فرمودند : یا گلای باغ عشق رو بذاریم یه عمری تشنه ؟
گفتم : گلهای ما بی نیازند این آب است که تشنه عشق این گلهاست !
و باز فرمودند : مگه میشه گلدونا رو بذاریم تو حسرت آب ؟
گفتم : سالهاست که گلدانها شکسته اند و گل در بیابان می کارند !
فرمودند : یا شب قشنگ عاشق بمونه بی نور مهتاب ؟
گفتم : شب عاشقان را سر بالای دار خود ، مهتاب است !
فرمودند : مگه میشه ؟
گفتم : در مرام عاشقان نشد نمیشه .
تقدیم به هستان همیشه مست .