هی نیشست کنارم و گفت خدا مرگ این بده ٬ خدا مرگ اون بده ! یکی دو بار نه هر صبح و شب !
هم نثر و هم نظم ! تازه منم مجبور می کرد بگم ! منم میگفتم خب بچه بودم !!!
فقط واسه یکی آرزوی زنده بودن می کرد ٬ هم به نثر و هم به نظم !
از قضا این و اون هنوز زنده اند و اونی که قرار بود تا قیامت تشریف داشته باشد ٬ مُرد !